? #دهقانی مقداری #گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پروردگار خود سخن میگفت: ای #گشاینده گره های ناگشوده، گره از گره های زندگی ما بگشای… ?در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز… بیشتر »
کلید واژه: "متن ادبی"
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد، خدا گفت: رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی. از خدا خواستم تا شکیباییام بخشد، خدا گفت: شکیبایی زاده رنج و سختی است. شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است. از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد، خدا… بیشتر »
آخرین نظرات